ایلیاایلیا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

دنیای زیبای مادرانه

ایلیا پرفسور میشود

هنوز حسابی در گیر اعتصاب شیرت بودیم که یه روز فهمیدم داره موهات به شدت میریزه و هنوز 2 - 3 روزی نگذشته بود که چشمتون روز بد نبینه به خودم اومدمو دیدم بچم این شکلی شده               آقای پرفسور ایلیا مشغول تماشای تلویزیون   ...
12 خرداد 1391

ایلیا و اعتصاب شیر

با خوردن پستونک خیلی از مشکلات کمتر شد و ما راهی برای آروم کردنت پیدا کرده بود ولی بازم روزایی بود که پستونکم جواب نمیداد و فریادای تو به آسمون میرسید و منو بابا بدو بدو میومدیم تو ماشین تا تو آروم بشی دیگه دکتری نبود که نبرده باشمت تمام آزمایشها و سونوگرافیهارو هم انجام دادیم خدارو شکر هیچ مشکلی نبود و دکترا میگفتن چون تو ماشین آروم میشه دردی نداره و فقط دردری شده! شیرم که درست و حسابی نمیخوردی بعد از واکسن 2 ماهگیت به طرز عجیبی جیغ میزدی که دلم برات ریش میشد و منم باهات گریه میکردم دیگه با من قهر کردی و شیرمو تو بیداری نمیخوردی و فقط تو خواب میخوردی دیگه نمیدونستم چیکار کنم اینقدر شیر زیاد داشتم که همیشه لباسام خیس بود ولی تو خیلی کم میخ...
12 خرداد 1391

پسرم به سرعت بزرگ میشد

سلام پسر نازم تو خیلی سریع داشتی رشد میکردی و اذیتات هم کم نبود . گاهی اینقدر وحشتناک جیغ میزدی که خودتو کبود میکردی من که از جیغای تو هل میشدم نمیفهمیدم که چه جوری شال و کلاه میکردم و با بابایی میاوردیمت بیرون تو ماشین تا شاید ساکت شی. یک ماهه بودی که رفتیم مشهد خدارو شکر اونجا زیاد اذیت نکردی و شبها راحت میخوابیدی ولی وای وقتی برگشتیم جیغ جیغات بدتر شده بود منم یه روز که دیگه حسابی با گریه هات بی حوصله ام کردی رفتم و پستونکی رو که روی سیسمونیت بود و خیلی بزرگ بود آوردمو گذاشتم تو دهنت خیلی خوشت اومد شروع کردی به مکیدن و بعدشم خوابت برد. البته بابایی وقتی اومد و دید پسرش پستونکی شده کلی غر غر کرد منم گفتم باشه بهش پستونک نمیدم ولی به شر...
12 خرداد 1391

بزرگترین هدیه خدا

                              پسر نازم مثل فرشته ها خوابیده               فدای پروپاچه بلوری پسرم   پسر گلم دیگه حالا انتظار تموم شده بودو تو رو همه جوره حس میکردم لطف خدای مهربون شامل این بنده حقیر شده بود و تورو از اون بالا هدیه گرفته بودم روزا به سرعت میگذشت و تو هر روز بزرگ و بزرگتر میشدی هر چند که روزای اول خیلی اذیت میکردی و گاهی شبا مجبور میشدم تا خود صبح رات ببرم اما همون روزا هم شیرینی خاص خودشو داشت آق...
8 خرداد 1391

روز تولدت و زمینی شدنت

پسر کوچولوی ناز من اینجوری بود که بالاخره روز به دنیا اومدنت بعد از کلی انتظارای طولانی رسید شاید باورت نشه ولی اون روز با وجود اینکه بعد از عمل سزارین خیلی خیلی درد داشتم بهترین روز زندگیم بود و هست. لحظه ایرو که آوردنت و توی بغلم گذاشتنت رو نمیتونم توصیف کتم فقط میتونم بهت بگم که بی اندازه ازت ممنونم.  صبح روز 25 مرداد ساعتای 7 صبح رفتیم بیمارستان(شب قبلش تا صبح نخوابیدم و از خوشحالی ثانیه هارو میشمردم) تا کارای پذیرش و مراقبتای قبل از عملو انجام دادن ساعت حدود 9 شد و ساعت 10 هم قرار بود دکترم بیاد اون چند ساعت خیلی به نظرم زود گذشت و وقتی که بهم گفتن برای رفتن به اتاق عمل آماده شو ترس تمام وجودمو ورداشت توی راه به بابایی گفتم ...
8 خرداد 1391

روزی که از آمدنت با خبر شدیم

سلام پسر نازم نمیدونم روزهایی که نبودی زندگی منو بابایی چه رنگی بود اگه به اون وقتا بر گردم به نظرم رنگی بود ولی الان هرچی فکر میکنم رنگی به ذهنم نمیرسه. عزیزم ازت ممنونم که زندگی مارو رنگارنگ کردی . ٣٠ ام آذر ماه سال 89 بود که از محل کار اومدم دنبال بابایی تا ورش دارم زیاد حالم خوب نبود . بابایی از چند روز قبل همش به من میگفت به دلم افتاده این ماه حامله هستی اما من بهش میگفتم داری اشتباه میکنی وقتی به خونه اومدیم بعد از استفاده تست بارداریکه توی راه خریده بودیم  اولین نشونه اومدنت رو به شکل 2 خط صورتی که یکیش کم رنگ تر بود با تعجب نگاه میکردم نمیدونی چه حسی بود باورم نمیشد داشتم از خوشحالی پرواز  میکردم بیچاره بابا رو هنوز ...
8 خرداد 1391

روزهایی که نبودی

سلام پسر نازم اگه بخوام از همون اول برات بگم باید از آشنایی با بابایی برات بگم . منو بابا توی دانشگاه با هم آشنا شدیم و در همان دوران دانشجویی در تاریخ 6/10/86 شب عید غدیر در حرم امام رضا با هم عقد کردیم . حدود 1 سال و 3 ماه هم دوران عقدمون طول کشید و هنوز جفتمون دانشجو بودیم که در تاریخ 10/1/88 ازدواج کردیم و رفتیم زیر یک سقف و زندگی مشترکمون آغاز شد. اولا بابایی میگفت هنوز برای بچه دار شدن زوده منم چون هم دانشجو بودم و هم سر کار میرفتم زیاد عجله ایی برای داشتن بچه نداشتم هر چند که یکی از بزرگترین آرزوهام مادر شدن بود . خلاصه روزها خیلی سریع میگذشت و به لطف خدا منو بابایی زندگی خوب و سرشار از عشقی رو پشت سر میگذاشتیم ولی جای تو عزی...
7 خرداد 1391

ورود به نی نی وبلاگ

سلام دوستان بالاخره امروز بعد از 9 ماه موفق شدم با گذروندن مشکلات عدیده  این وبلاگ و برای پسرم ایلیا باز کنم . البته هنوز خیلی ناواردم ولی امیدوارم بتونم با کمک شما دوستان یادگاری خوبی برای پسرم به جا بگذارم . پسر نازم باید مامانو ببخشی که اینقد دیر برات این وبلاگ و باز کردم ولی قول میدم تا جایی که یادم باشه خاطرات قبلیتو کم کم برات بنویسم البته عزیز دل مامان اینقد شیطونی و بغلی که اصلا به من فرصت سر خاروندن نمیدی یکسره باید توی بغل باشی مگه اینکه فقط آخر شبا که خوابی بتونم وبیام برات چیزی بنویسم ...
7 خرداد 1391
1